پرهایم را چید که تنهایی جایی نروم !… اما…
خود بی من با غریبه ها کوچ کرد
ای غریبه
آروم قدم بردار
این دل همش
خرده شیشه است
از بس ک شکسته
در دیدم فکر کنم تازه رسیدن. دماسنج عشق ــ سلام خیلی خوش اومدین.. با این حرفم همه به سمت من برگشتن بعد احوال پرسی خشک و سردی که به زور کردیم نشستیم روی مبل های سلطنتی ی توی پذیرایی...خیلی نگران بودم و مطئنم سحر و آنی هم مثل من نگران..دلیل نگرانیمون سپهر بود آخه خیلی زود جوش و زود عصبی میشه و وقتی عصبی میشه قرمزی چشماش میدرخشه و لنزا هیچ اثری درش نداره...بعد از گذشتن حرفای بیخود و پذیرایی بالاخره رفتیم سراغ اصل مطلب.هه هر کی نفهمه میگه خواستگاریه..سپهر سر صحبت و باز کرد. &&&&&&&&&&&&&&& بچه ها لطفا سنتون.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,937 تشکر شده 3,398 در 542 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض دماسنج عشق سپهر: راستش جناب امیری ما یه جور شایعه در مورد شما شنیدیم و میخوایم ببنیم حقیقت داره یا نه؟ پدرام با تعجب همراه با شک گفت: شایعه؟ خوب چه شایعه ای؟ سپهر با تردید و به زور گفت: شما..شما جنگیرید؟ ابروهای آرش و پدران در جا پرید بالا..وااا؟ انقدر تعجب داشت... این دفعه آرش گفت: آرش: به شما ربطی داره؟ سپهر اخمی کرد و گفت: اگه نداشت نمی پرسیدم جناب. به به آرش جان خوری؟ هه هستش و تف کن...آرش ساکت شد و خود پدرام گفت: چرا میخواید مطمئن بشید من جنگیرم یا نه؟ آیناز: ما با شما کاری داریم که اگه جنگیر باشید اون وخ کار مون و بهتون میگیم. ایول به آیناز. جای هیچ سئوال دیگه ای رو براشون نذاشت. پدرام کمی فکر کرد و بعد دم گوش آرش آروم چیزی گفت . نچ نچ نچ در گوشی واسه چی میحرفن؟ سپهر هم آروم دم گوش من گفت: سپهر: نیلو بد بخت شدیم این آنی بی شعور رژ 24 ساعته نزده و داره مث گاو شیرقهوه میخوره.!!! با ترس برگ با آتشی که روبه روم دیدم به عقب پرت شدم افتادم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم دور تا دورم آتیش گرفته بود یهو اون طرف آتیشا نظرم جلب کرد. سایه دو نفر بود ــ" نیلووووووو نیلوفر کمکم کن." صدای یه پسر بود از اون طرف آتیش از همون سایه ها حالا که دقیق تر شدم میفهمم سایه ی یه زن یه پسر هست. این دفعه صدای یه زن اومد. ــ"نیلو...عزیزم...نیلوفر" و وارد کنید و + و تشکرم فراموش نکنید. ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رممیوه. دماسنج عشق پدرام: نه ممنون با اجازتون ما دیگه رف زحمت میکنیم. سپهر بدون هیچ اسراری گفت: خیلی ممنون که اومدین. پدرام و آرش رفتن بعدش آنی اومد پایین و همه دور هم تو پذیرایی نشستیم. ــ خوب سپهر نمی خواهی راجب نقشت یه چیزی به ما هم بگی تا حد اقل سدتی ندیم؟ سپهر که به میز خیره شد بود و داشت فکر میکرد با صدام به خودش اومد و نفس عمیقی کشید و گفت: سپهر: خوب همون طور که فهمیدین ما یاید یه مهمونی بگیریم به خاطر سلامتی نیلوفر!! تک خنده ای کردم. ــ سپهر جوری رفتار میکنی انگار بار اولمه که از بیمارستان مرخص میشم. اونم لبخند پر رنگی زد و گفت: سپهر: انقدر به خودت نگیر این مهمونی فقط برای اینه که بیشتر باهاشون آشنا بشیم همین طور با دوستانش و ببینیم قابل اعتماد هستین یا نه؟ هوم خوب نظرتون چیه؟ دماسنج عشق کمی فکر کردم بد نگفت..این طوری با بهراد که همیشه به پدرام وصله هم آشنا میشیم. آرش هم طوری که فهمیدم با پدرام و بهراد دوست های صمیمین.. ــ بد حرفیم نمیزنی ، یا بهتر بگم عالیه پسس فردا میریم دنبال تدارکات انای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 25 کاربر از پست Sanaz.MF تشتم و به آنی نگاه کردم. ای وای!! ــ تو روحت آنی...چرا به من نگفت بهش بدم؟ سپهر شونه ای بالا انداخت. طبق معمول ریلکس بود.آیناز به خاطر این که نیمه جن بود قیافه ی عجیبی داشت اون از چشناش که با لنز مخفی میکرد این از لباش.لب های آیناز به شدت قرمز بود طوری که انگار یه رژ لب سرخ و رو لباش خالی کردن. با صدای آرش پرو بهش نگاه کردم و دود از سرم بلند شد. آرش: تا اون جایی که من میدونم با خوردن مایعات رژ کم رنگ میشه نه پر رنگ. مگه نه خانوم محمدی؟ !! دماسنج عشق صداش من و آیناز و سحر با ترس نگاهی به هم و بعد به آرش انداختین اما سپهر خیلی ریلک گفت: سپهر: خانوم محمدی به قهوه حساسیت دارن.وقتی میخورن لباشون سرخ میشه و صورتشون میریزه بیرون اما به خاطر اینه که زیاد دوس دارن اهمیت نمیدن و میخورن.(
تنت بوی غریبه گرفته
سگ های محله بی دلیل پارس نمیکنند
شکر کرد خودمون اومدیم و آیناز به زور لبخند زد و رفت بالا.جااااااااان؟ دماسنج عشق این سپهر عجب موجودیه!!!!حساسیت خر کیه؟ سپهر رو به پدرام گفت: سپهر: خوب؟ پدرام با تردید گفت: بله درست شنیدین من یه جن گیرم. خوب؟ لبخند کوچیکی رو لب سپهر نشست. سپهر: و اما کاری که با شما داریم ما 3 روز دیگه به خاطر سلامتی خانوم مهراد میخایم یه مهمونی بگیریم اون شب شما همراه دوستانتون تشریف بیارید اون وخ ما به شما میگیم. پدرام اخم ریزی کرد و گفت: نمیشه الان بگین ؟ سپهر: نخیر. خوب بفرمایید ه اند . *aren* , Aliceice , anitak , ATRA72 , dmomayez , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh دماسنج عشق Love Hell , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , اریس_15 , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,17, ساعت : 02:43 Top | #22 Sanaz.MF Sanaz.MF هم اکنون آنلاین است. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 759 میانگین پست در روز 3مهمونی!! دماسنج عشق به همه نگاهی انداختم به نظر که راضی میومدن.داشت ضعیف میشد وسط حرف زدنشم سرفه میکرد. بلند شدم و چند قدم به اون سمت برداشتم اما یهو سرم تیر کشید و از دوباره نشستم..سرم و بین دستام گرفتم و از ته دلم جیغ کشیدم.بعد چند ثانیه سرم بلند کردم و خودمو روبه کمد لباسام دیدم!!! با تعجب بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم من که تو اتاقمم!! عرق کرده بودم اما کولر روشن بود و هوای اتاق سرد بود. یعنی چی؟ یعنی همه ی این آتیش ها و اون پسر و خانومه همه ساخته ی زهنم بوده؟ مگه میشه این قدر دقیق؟ نه بابا چه ذهنی داشتم و خودم خبر نداشتم. به خودم تو آیینه نگاه کردم؛ رنگم بد پریده بود سریع یه خورده کرم پودر زدم و رنگ رفتم و با این وسایل شعبده بازی (لوازم آرایش) برگردوندم. سریع یه کت شلوار یاسی پوشیدم و یه شال سفید با گل های یاسی هم سرم کردم با صدای سپهر سریع لنزامو و گذاشتم و رفتم بیرون. سپهر: نیـــلو کدوم گوری چرا جواب نمیدی؟ ــ اوه ببخشید داشتم حاضر میشدم. آمممم سئوالی کردی؟ دماسنج عشق مشکوک نگاهم کرد و گفت: آره پرسیدم حشره کشت کجاش؟ ابرو هام پرید بالا: حشره کش میخوای چی کار؟ نیش خندی زد و گفت: میخوام تو رو بکشم (با غطب نگاهش کردم که گفت) بابا میخوام سوسکی که دیدی و جیغ کشیدی رو بکشم. اوه ، اوه؛ نیلو گند زدی. حالا چه بهانه ای برای جیغم بیارم؟ بگم توهم زدم؟ بگم سرم تیر کشی؟ بگم پام پیچ خورد؟ بگم پهلوم تیر کشید؟ نه نه همین سوسک از همه بهتره. ــ اوه ، خوب شد گفتی اما دیگه نمیخواد بری چون از بالکن رفت بیرون... لبخند مصنوعی زدم و رفتم پایین یا بهتر بگم فرار کردم از دستش...خوش بختانه اتاق من یه در داره که به بالکن بزرگ خونه وصل میشه واسه همین فکر نکنم زیاد شک کرده باشه...به پایین که رسیدم پدرام و آرش و دمبعد رو به آنی گفت) بهتره هر چی زود تر پماد لبتو بزنی تا دردش شروع نشده!!!!! ما که از اول داشتیم با بهت سپهر و نگاه میکردیم به
الآن غیر اجتماعی بودن محسوب میشه!
راستی الان حالمون بهتره
یا قبل؟!!